مارتا دستی بر زیر چانه اورهان گذاشت. مستقیم به چشمان او خیره شد و گفت: آمادهای که به اطمینان و یقین برسی؟ آیا حاضری؟
اورهان که به وضوح سرمای دست مارتا را بر زیر چانهاش احساس میکرد انگار چارهای جز تأیید نداشته باشد، بیاراده گفت: بله آمادهام.
مارتا با دست دیگرش درب آشپزخانه را باز کرد و با دستی که زیر چانه او بود صورت او را به سمت داخل آشپزخانه چرخاند.
اورهان از چیزی که میدید و میشنید نفس در سینهاش حبس شد و با چشمانی گشاد خشکش زد.
در درون آشپزخانه که تا همین چند لحظه قبل خالی بود، پنج دختر جوان و زیبا در نهایت شادابی و سرخوشی همچنان مشغول آواز خواندن، شستشو و رفت و روب بودند. در حالی که هنگام حرکت از یک طرف به طرف دیگر محو و دوباره ظاهر میشدند، و دقیقاً وقتی که یکی از دخترها برای او دست تکان داد مارتا به آرامی در را بست.
اورهان با حالی منقلب به مارتا خیره شد، اما به علت قفل شدن زبانش هیچ نگفت.
مارتا به آرامی گفت: حق داری بترسی...آتور
تو نمایشگاه کتاب یکی تهیه کردم. خارج از انتظارم بسیار جذاب شروع شد و در ادامه نتونستم کتاب رو زمین بزارم. جوری تموم شد که انتظارش رو نداشتم. جالب اینکه نویسنده ناآشنا بود پس با سرچ کردن اسمشون دو کتاب دیگه از ایشون پیدا کردم. کتاب دیگر آقای رساطلب رو دارم میخونم و واقعا در عجبم چون ژانر این کتاب جدید با آتور بینهایت متفاوت هستش و چقدر دلنشینه. آتور زیبا بود و البته؛ بلور، دخت ایرانی ،، ایشون تا به اینجایی که خوندم بسیار دوست داشتنی هستش. یک ادبیات داستانی شیوا و ملیح.