با اشتیاقِ تمام به سمت کمد دیواری رفتم. درِ کمد را باز کردم. یک پردهي سیاه جلوش کشیده بودند. چراغ اتاق را روشن کردم. فایدهای نداشت. پرده را کنار زدم و مهتاب با لباس خونین و پاره پشت پرده ظاهر شد. خون از وسط سرش راه افتاد و شرّه کرد روی پیشانیاش و از نوک دماغش چکید. موهایش شروع کرد به ریختن و از جای موها خون بیرون میزد. وقتی افتاد توی بغلم، فهمیدم آستینهاش خالی ...هستند
هنوز نظر کاربری وارد نشده است